محمد گيج

Mohammadgij Az Hame Ja Matlab Dare

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

مكر زن

روزي, روزگاري مردي تصميم گرفت كتابي بنويسد به اسم مكر زن. ر
زني از اين قضيه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پيدا كرد. به بهانه اي رفت تو و پرسيد «داري چي مي نويسي؟» ر
مرد جواب داد «دارم كتابي مي نويسم به اسم مكر زنان, تا مردها بخوانند و هيچ وقت فريب آن ها را نخورند.» ر
زن گفت «اي مرد! تو خودت نمي تواني فريب زن ها را نخوري, آن وقت مي خواهي كتاببي بنويسي و به بقيه چيز ياد بدي؟» ر
مرد گفت «من شماها را از خودم بهتر مي شناسم و مطمئن باش هيچ وقت فريب تان را نمي خورم.» ر
زن گفت «عمرت را رو اين كار تلف نكن كه چيزي عايدت نمي شود.» ر
مرد گفت «اين حرف ها را نمي خواهد به من بزني؛ چون حناي شما زن ها پيش من يكي رنگ ندارد.» ر
زن گفت «خلاصه! از من به تو نصيحت؛ مي خواهي گوش كن, مي خواهي گوش نكن.» ر
مرد گفت «خيلي ممنون! حالا اگر ريگي به كفش نداري, زود راهت را بگير و از همان راهي كه آمده اي برگرد و بگذار سرم به كارم باشد. معلوم است كه شما زن ها چشم نداريد ببينيد كسي مي خواهد پته تان را بريزد رو آب.» ر
زن گفت «خيلي خوب!» ر
و برگشت خانه. خط و خال, پولك و زرك و غاليه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفيداب را بست به كار و خودش را هفت قلم آرايش كرد. رخت هاي خوبش را هم پوشيد و باز رفت سراغ همان مرد و سلام كرد. ر
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو كتاب ورداشت دلش شروع كرد به لرزيدن؛ چون ديد دختر غريبه اي مثل ماه ايستاده جلوش. ر
مرد با دستپاچگي پرسيد «تو دختر كي هستي؟» ر
زن, پشت چشمي نازك كرد و جواب داد «دختر قاضي شهر.» ر
مرد گفت «عروس شده اي يا نه؟» ر
زن گفت «نه!» ر
مرد گفت «چطور دختري مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نكرده؟» ر
زن جواب داد «از بس كه پدرم دوستم دارد, دلش نمي آيد شوهرم بدهد.» ر
مرد پرسيد «چطور؟ يك كم واضح تر حرف بزن.» ر
زن جواب داد «هر وقت خواستگاري برام مي آيد, پدرم مي گويد دخترم كر و لال و كور است و با اين حرف ها آن ها را دست به سر مي كند.» ر
مرد گفت «اي دختر! زن من مي شوي؟» ر
زن گفت «من حرفي ندارم؛ اما چه فايده كه پدرم قبول نمي كند.» ر
مرد گفت « بگو چه كار كنم كه تو زن من بشوی؟» ر
دختر گفت «اگر راست مي گويي و عاشق من شده اي, برو پيش پدرم خواستگاري, پدرم به تو مي گويد دخترم كر و لال است و به درد تو نمي خورد. تو بگو با همه عيب هاش قبول دارم. اين طور شايد راضي بشود و من را بدهد به تو.» ر
مرد گفت «بسيار خوب!» ر
و رفت پيش قاضي. گفت «اي قاضي! آمده ام دخترت را براي خودم خواستگاري كنم.» ر
قاضي گفت «خوش آمدي؛ اما دختر من كر و لال و كور است و به درد تو نمي خورد.» ر
مرد گفت «دخترت را با همه عيب و نقصش قبول دارم.» ر
قاضي گفت «حالا كه خودت مي خواهي, مبارك است.» ر
و همه اهالي شهر را جمع كرد. عروسي مفصلي گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد. ر
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و كردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد. ر
داماد با يك دنيا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روي عروس دو دستي زد تو سر خودش؛ چون ديد هر چه قاضي از دخترش گفته بود, درست است. ر
مرد فهميد آن زن قشنگ فريبش داده؛ ولي جرئت نداشت زير حرفش بزند و به قاضي بگويد دخترش را نمي خواهد. آخر سر ديد راهي براش نمانده, مگر اينكه بگذارد به جاي دوري برود كه هيچ كس نتواند ردش را پيدا كند. ر
اين طور شد كه بي خبر گذاشت از خانه قاضي رفت. پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت تا رسيد به شهري كه هيچ تنابنده اي او را نمي شناخت. ر
مدتي كه گذشت دكاني براي خودش دست و پا كرد و شروع كرد به كار و كاسبي. ر
يك روز ديد همان زن قشنگ آمد به دكانش و سلام كرد. مرد از جا پريد و با داد و فرياد گفت «اي زن! تو من را از شهر و ديارم آواره كردي, ديگر از جانم چه مي خواهي كه در غربت هم دست از سرم بر نمي داري؟» ر
زن خنديد و گفت «من از تو هيچي نمي خوام؛ فقط آمده ام بپرسم يادت هست گفتي هيچ وقت فريب زن ها را نمي خورم؟» ر
مرد گفت «ديگر چه حقه اي مي خواهي سوار كني؟ تو را به خدا دست از سرم وردار.» ر
زن گفت «اگر قول مي دهي براي زن ها كتاب ننويسي و پاپوش درست نكني, تو را از اين گرفتاري نجات مي دهم.»ر
مرد گفت «كدام كتاب؟ بعد از آن بلايي كه سرم آوردي, كتاب نوشتن را بوسيدم و گذاشتم كنار.» ر
زن گفت «اگر به من گوش كني, كاري مي كنم كه قاضي طلاق دخترش را از تو بگيرد.» ر
مرد گفت «هر چه بگويي مو به مو انجام مي دهم.» ر
زن گفت «اول قول بده كه من را به عقد خودت در مي آوري.» ر
مرد گفت «قول مي دهم.» ر
زن گفت «حالا كه عقل برگشته به سرت, با يك دسته غربتي راه بيفت سمت شهر خودمان و آن ها را يكراست ببر در خانه قاضي و در بزن. قاضي خودش مي آيد در را وا مي كند و تا چشمش مي افتد به تو مي پرسد اين همه مدت كجا بودي؟ بگو دلم براي قوم و خويشم تنگ شده بود و رفته بودم به ديدن آن ها و چون چند سال بود كه از هم دور بوديم, نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببينند و مدتي اينجا بمانند.» ر
مرد همين كار را كرد و با يك دسته كولي راه افتاد؛ رفت خانة قاضي و در زد. ر
قاضي آمد در را واكرد و ديد دامادش با سي چهل تا كولي ريز و درشت پشت در است. قاضي از دامادش پرسيد «اين همه مدت كجا بودي؟» ر
مرد جواب داد «اي پدر زن عزيزم! مدتي از قوم و قبيله ام بي خبر بودم, يك دفعه دلم هواشان را كرد و رفتم به ديدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببينند و مدتي اينجا بمانند.» ر
بعد شروع كرد به معرفي آن ها و گفت «اين پسرخاله, آن دخترخاله, اين پسر عمو, آن دختر عمو, اين پسر عمه, آن دختر عمه.» ر
كولي ها ديگر منتظر نماندند و جيغ و ويغ كنان با بار و بساطشان ريختند تو خانه قاضي. يكي مي پرسيد «جناب قاضي! سگم را كجا ببندم؟» ر
يكي مي گفت «جناب قاضي! دستت را بده ماچ كنم كه خاله زاي ما را به دامادي قبول كردي.» ر
ديگري مي گفت «خرم چي بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بكوب راه آمده و يك شكم سير نخورده.» ر
يكي مي گفت «اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشك بشود.» ر
ديگري مي گفت «بزم را كجا ببندم؟ همين طور كه نمي شود ولش كنم تو خانه جناب قاضي.» ر
قاضي ديد اگر مردم بفهمند دامادش كولي است, آبروش مي ريزد و نمي تواند در آن شهر زندگي كند. اين بود كه دامادش را كنار كشيد و به او گفت «تا مردم نيامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خويش هات را بردار برو.» ر
مرد گفت «پدر زن عزيزم! من آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم؛ آن وقت مهريه دخترت چه مي شود؟» ر
قاضي گفت «كي از تو مهريه خواست؟» ر
مرد كه از خدا مي خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضي را قبول كرد. دختر را فوري طلاق داد و رفت با همان زني كه فريبش داده بود عروسي كرد.

گيج نظر