محمد گيج

Mohammadgij Az Hame Ja Matlab Dare

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

مبارزه با بد حجابي


اين فيلم رو هم كه مربوط به سخنان احمدي نژاد در زمان انتخابات رياست جمهوري دانلود كنيد و ببينيد

شعر بسار زيباي زير

به مناسبت طرح مبارزه با بدحجابي در ارديبهشت 1386

.. زنده‌ياد
ايرج‌ميرزا از نوادگانِ دُختري فتحعلي‌شاه قاجار و شاعر و اديب و دانشمندي بزرگ در گذشته معاصر ما بوده كه جزو معدود تحصيلكردگان فرنگ در آن زمان هم محسوب مي‌شُده. شعر او در مورد چادر بسيار مشهور و انتقادي و جذاب است. به مناسبت آغاز طرح مبارزه با بدحجابي جالب ديدم كه بخش‌هاي قابل طرح و غير مستهجن اين شعر رو انتخاب و براي شما بفرستم:

شعر اينگونه آغاز ميشه كه ايرج ميرزا در جلوي خانه‌اش نظاره‌گر خيابان بوده كه زني چادُري رو در حال عبور مي‌بينه كه بسيار جذاب و في‌البداهه به ذهنش ميرسه كه بگه براي شما پيغامي دارم و اينجا نميشه گفت ، تشريف بيارين داخل:

پريوش رفت تا گويد ، چه و چون
منش بستم زبان با مكر و افسون
سماجت كردم و اصرار كردم
«بفرماييد» را تكرار كردم
به دستاويز آن پيغام واهي
به دالان بردمش خواهي نخواهي

خلاصه خانوم رو به خانه دعوت مي‌كنن و از هر دري صحبت رو شروع مي‌كنه تا ميرسه به اونجا كه :

به نرمي گفتمش كاي يار دمساز
بيا اين پيچه را از رخ برانداز
چرا بايد تو رخ از من بپوشي
مگر من گربه مي باشم تو موشي؟
ترا كان روي زيبا آفريدند
براي ديده‌ي ما آفريدند
چه كم گردد ز لطف عارض گل
كه بر وي بنگرد بيچاره بلبل
كجا شيريني از شكر شود دور
پرد گر دور او صد بار زنبور
چه بيش و كم شود از پرتو شمع
كه بر يك شخص تابد يا به يك جمع

كه زن يكه مي‌خوره و در جواب ميگه :

كه من صورت به نامحرم كنم باز؟
برو اين حرف ها را دور انداز
چه لوطي ها در اين شهرند، واه واه
خدايا دور كن، الله الله
به من گويد كه چادر واكن از سر
چه پُرروييست اين، الله اكبر
از ين بازي همين بود آرزويت
كه روي من ببيني؟ تُف به رويت
من از زنهاي تهراني نباشم
از آنهايي كه مي‌داني نباشم
برو اين دام بر مرغ دگر نه
نصيحت را به مادر خواهرت ده
چه مي‌گويي مگر ديوانه هستي؟
گمان دارم عرق خوردي و مستي
نمي‌داني نظر بازي گناهست
ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟

اينجا جناب متوجه ميشه كه خيط كاشته و فوراً خودش رو جمع و جور مي‌كُنه :

دو ظرف آجيل آوردم ز تالار
خوراندم يك دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم كردم
سرش را رفته رفته گرم كردم
دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم
ولي آهسته بازويش فشردم
يقينم بود كز رفتارم اينبار

در حالي كه بازوي خانوم رو در دست گرفته بود و بهش نزديك شُده بود فكر مي‌كرد كه الانه كه همسايه‌ها رو با جيغ و داد خبر كنه ولي:

شُد آن دشنام‌هاي سخت و سنگين
مبدل بر « جوان آرام بنشين»
چو ديدم : خير! بند ليفه سُست است
به دل گفتم كه كار ما درست است
گشادم دست بر آن يار زيبا
چو ملا بر پلو مومن به حلوا

خلاصه وقتي ميرزا ديد كه اوضاع بر وفق مُراده ديگه سر از پا نشناخت و مشغول شُد:

بدو گفتم تو صورت را نكو گير
كه من صورت دهم كار خود از زير
به ضرب و زور بر وي بند كردم
جماعي چون نبات و قند كردم
ولي چون عصمت اندر چهره‌اش بود
از اول ته به آخر چهره نگشود
دو دستي پيچه بر رخ داشت محكم
كه چيزي نايد از مستوريش كم
چو خوردم سير از آن شيرين كلوچه
« حرامت باد» گفت و زد به كوچه

از اينجا به بعد درست مثل داستانهاي مستهجن مثنوي ، نتيجه‌گيري‌هاي اخلاقي شروع ميشه:

حجاب زن كه نادان شد چنين است
زن مستوره‌ي محجوبه اين است
بلي شرم و حيا در چشم باشد
چو بستي چشم باقي پشم باشد
برون آيند و با مردان بجوشند
به تهذيب خصال خود بكوشند
چو زن تعليم ديد و دانش آموخت
رواق جان به نور بينش افروخت
به هيچ افسون ز عصمت برنگردد
به دريا گر بيفتد تر نگردد
چو در وي عفت و آزرم بيني
تو هم در وي به چشم شرم بيني
تمناي غلط از وي محال است
خيال بد در او كردن خيال است

و بعد ميرسه به اونجا كه روابط اجتماعي جامعه ايران و رابطه زن و مرد رو در اينجا به تمسخر مي‌گيره:

برو اي مرد فكر زندگي كن
نِه اي خر، ترك اين خربندگي كن
گرفتم من كه اين دنيا بهشت است
بهشتي حور در لفافه زشت است
اگر زن نيست عشق اندر ميان نيست
جهان بي عشق اگر باشد جهان نيست
به قربانت مگر سيري؟ پيازي؟
كه توي بقچه و چادر نمازي؟
سر و ته بسته چون در كوچه آيي
تو خانم جان نه، بادمجان مايي
بدان خوبي در اين چادر كريهي
به هر چيزي بجز انسان شبيهي
كجا فرمود پيغمبر به قرآن
كه بايد زن شود غول بيابان
كدامست آن حديث و آن خبر كو
كه بايد زن كند خود را چو لولو
تو بايد زينت از مردان بپوشي
نه بر مردان كني زينت فروشي
پيمبر آنچه فرمودست آن كن
نه زينت فاش و نه صورت نهان كن
به عصمت نيست مربوط اين طريقه
چه ربطي گوز دارد با شقيقه
مگر نه در دهات و بين ايلات
همه روباز باشند اين جميلات
چرا بي عصمتي در كارشان نيست؟
رواج عشوه در بازارشان نيست؟
زنان در شهر‌ها چادر نشينند
ولي چادر نشينان غير اينند
در اقطار دگر زن يار مرد است
در اين محنت سرا سربار مرد است
به هر جا زن بود هم پيشه با مرد
در اينجا مرد بايد جان كند فرد
تو اي با مشك و گل همسنگ و همرنگ
نمي‌گردد در اين چادر دلت تنگ؟
نه آخر غنچه در سير تكامل
شود از پرده بيرون تا شود گل
تو هم دستي بزن اين پرده بردار
كمال خود به عالم كن نمودار
تو هم اين پرده از رخ دور مي‌كن
در و ديوار را پر نور مي كن
فداي آن سر و آن سينه باز
كه هم عصمت درو جمعست هم ناز

بله ، بدو گفتم تو صورت را نكو گير - كه من صورت دهم كار خود از زير. و ما هر كاري خواستيم زيرزيركي انجام بديم مهم اينه كه شُما روي خودتون رو خوب نگه‌داريد! شعر انتقاد از حجاب - زنده‌ياد ايرج‌ميرزا رو هم بخونيد..





گيج نظر