خاله سوسكه
يكي بود يكي نبود يكي از روزهاي خوب خدا ( كه احتمالاً عصر پنج شنبه بوده است! ) باباي خاله سوسكه بهش گفت: « هي دختره فكرمي كنم ديگه ترشيدي!!دختر كه رسيد به بيست/ بايد به حالش
گريست! دختراي همسنّ تو سر چهار تا شوهر رو خوردن اون موقع من بايد خرج تو رو بدم( پدر به صورت تلويحي به مهمتر بودن مشكلات اقتصادي از مشكلات فرهنگي اشاره ميكند ) ميري امشب يه شوهر خوب تور ميكني و برميگردي»
خاله سوسكه پس از دوش گرفتن و يك ساعت آرايش كردن و پوشيدن «سوشرت» نارنجي رنگش ( براي همدردي با رفتگران شهرداري! ) و پاكردن كفشي با پاشنة 14 سانتيمتر به طرف يكي از خيابانهاي بالاي شهر به راه افتاد. همينجور كه ميرفت يكدفعه يك پسر با دور بازوي 5/0 متر! جلو آمد و گفت: «كوچولو كجا ميري؟! ( اين جمله در بيشتر قصّههاي ايراني كاربرد دارد ) بيا اين شمارة موبايل سامسونگ 200ـV منو بگير تا ايشاالله بعداً عروسي كنيم» خاله سوسكه كه دختر مؤدّب و نجيبي بود در حالي كه لنگه كفشش را به عنوان اعتراض! درآورده بود گفت: « …..( به دليل منافرت با مسائل اخلاقي اين قسمت حرف هاي خاله سوسكه حذف شد) تو خودت خواهر مادر نداري … ( ادامة صحبتهاي خاله سوسكه هم به علّت منافات با مسائل اخلاقي حذف شد)» پسر در حاليكه شديداً ترسيده بود فرار كرد و بقية حرف هاي خاله سوسكه رو نشنيد كه گفت: «حالا شمارهتو بده رو پيشنهادت فكر ميكنم!»
خاله سوسكه پس از اين شكست عشقي به راه خودش ادامه ميداد كه يك پسر سبيلو با كت قرمز و شلوار گشاد جلو آمد و گفت: كُج مِري يَره؟! ( ترجمه: كجا ميري عزيزم؟!!!) خاله سوسكه كه دختر مودّب و نجيبي بود خواست اينبار به گفتمان بپردازد كه طرف نپرد! اما در همان لحظه يك پسر سبيلوي ديگر با كت زرشكي و شلوار گشادتر جلو آمد و گفت: « بورو گم ره ديداش» ( ترجمه: لطفاً مزاحم اين خانم محترم نشو ) بعد چند نفر ديگر هم وارد اين گفتمان فرهنگي شدند و براي اينكه حوصلة خوانندة قصّه از اين گفتمان فرهنگي سر نرود با چاقو به جان هم افتادند.
خاله سوسكه كه ميترسيد رسيدن پليس 110 مانع ازدواج موفّق او شود به راه خودش ادامه داد همانجور كه داشت مي رفت يك پژو RD جلوي پايش نگه داشت و به بوقزدن پرداخت ( با پيشرفت علم مراسم بوقزدن از شب عروسي به مراسم آشنايي جابجا شده است ) راننده كه جوان ژلزدة ريش پنترايي ( مدلي كه تنها با گونيا و نقّاله قابل تراشيدن است! ) بود به او گفت: « خانوم محترم اجازه هست كه مزاحم وقت شريفتون بشوم؟!» خاله سوسكه گفت: « درسته كه ماشينتون RDيه و جواته! اما چون ديگه بايد برگردم خونه ميتونيد…» در همين اثناء رانندة ماشين يك سوژة مناسبتر را چند قدم جلوتر ديد و از جلوي خاله سوسكه گاز داد و رفت و جملة او ناتمام ماند!
خاله سوسكه با چشمهايي اشكبار در حالي كه يكدفعه رعد و برقي زد و باران گرفت در خيابان به راه افتاد ( عين فيلمهاي هندي! فقط قسمت رقص و آواز خواندن آن سانسور شده بود ) خاله سوسكه كمكم بايد بدون شوهر به خانه برميگشت ( با توجه به اينكه با خواندن هفتهنامههاي مفيد فهميده بود كه دختر فراري شدن خيلي خيلي بد است ) و مجبور بود يك كتك مفصّل از بابايش بخورد و صدايش درنيايد در همين اثناء يك بنز آخرين مدل جلوي پايش ترمز كرد و پسر خوشتيپي با لهجة لندني غليظ گفت: « Where do you go?» (ترجمه: كجا ميري عزيزم؟!) خاله سوسكه با خوشحالي گفت: « anywhere you say » ( خاله سوسكه تازه فهميد كه كلاسهاي تافل و آيلت و چت كردن با افراد خارجي چقدر خوب است ) و فوري بالا پريد تا بروند عروسي كنند. خاله سوسكه در حال تفكّر بود كه مدل لباس عروسيش چه جور باشد كه چند تا ماشين 110 جلويشان را گرفتند و گفتند: « دستاتون رو بذاريد رو سرتون و پياده شيد و گرنه شليك ميكنيم»… در بازداشتگاه خاله سوسكه فهميد كه پسر خارجي بچة همان خيابان بالاي شهر است و ماشين هم ماشين بابايش است ( البته هيچكدام از اين موارد از لحاظ خاله سوسكه اشكالي نداشت! ) اما وقتي بابايش با سند خانه از راه رسيد و در گوشش سيلي زد! عشق و عاشقي يادش رفت و با صورت كبود و زير مشت و لگد به خانه ( كانون گرم خانوادگي ) برگشت. آنوقت بعد از يك گفتمان طولاني كه همراه موسيقي «غلط كردم، آخ! ببخشيد، واي! چيز خوردم» انجام ميشد خاله سوسكه به درستي تصميم گرفت كه درس بخواند، به دانشگاه برود تا بتواند شوهر كند و براي هميشه خوشحال و خوشبخت زندگي كند. قصّة ما به سر رسيد خاله سوسكه به دانشگاه و ازدواج و هر چي ميخواست رسيد!
بر گرفته از سياه سپيد
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home